اينجانب محمد فيضى در روز اول شهريور ماه سال 1307، در روستاى زرنق از توابع سراب (كه در حال حاضر شهر شده است) بهدنيا آمدم و در دامان پدر و مادر مسلمان و شيعه اثناعشرى، پرورش يافتهام. آباء و اجداد حقير از محبين آل محمد(ع) بودهاند.
خانواده من به شغل كشاورزى اشتغال داشتند و حقير هم در زمان كودكى و نوجوانى در كنار خانوادهام در امر كشاورزى، يار و ياور آنان بودم و در فصل زمستان كه زمان بيكارى روستاييان منطقه آذربايجان شرقى است، حقير هم در روستاى خود به مكتب خانه مرحوم ملا باقر مىرفتم و درس مىخواندم و در فصل هاى بهار و تابستان و پاييز در معيت خانوادهام، به امر كشاورزى مشغول بودم و خواندن درس برايم مقدور نبود؛ چون مكتب دائر نمىشد و مدرسه دولتى، حتى دبستان شش كلاسهاى هم در محل سكونت ما دائر نبود. لذا خواندن درس فقط به فصل زمستان منحصر شده بود كه پس از فرا گرفتن قرآن كريم به خواندن چند كتاب فارسى به رسم سنتى قديم، مانند گلستان سعدى و نصاب الصبيان اكتفاء مىشد.
دوران تحصيل حوزوى
بعد از خواندن كتاب هاى فارسى زبان، اخوى مرحومم آقاى فيضالله فيضى، كتاب جامعالمقدمات را از تهران خريدارى و برايم ارسال نمود. يك فصل زمستان را به فراگيرى كتاب صرف مير، نزد مرحوم ملا باقر و مرحوم حاج ميرزاعلى اصغر عالمى كه از علماى روستاى ما بود، پرداختم.
مقدمات و مقدارى از لمعتين را در تبريز نزد آقاى حاج ميرزا مهدى انگجى و بقيه آن را در قم، نزد آقاى حاج شيخ باقر مرندى و آقاى منتظرى خواندم. بخشى از منظومه سبزوارى و رسائل و مكاسب و قوانين را در محضر حاج آقا ملكوتى و كفايتين را نزد آقايان مجاهدى تبريزى و سلطانى خرمآبادى و هيأت را از حاج آقا مشكينى تلمذ نمودم. مقدارى از جلد دوم كفايه را در سال 1333 در نجف اشرف از آقاىحاج شيخ مجتبى لنكرانى استفاده نمودم. بعد از مراجعت از نجف اشرف در سال 1333، در درس خارج فقه مرحوم آيةالله بروجردى شركت نمودم و از خارج صلوة امتحان دادم. بعد از ارتحال آن مرحوم و قبل از انقلاب اسلامى و قبل از جدا شدن خط مشىها، در درس خارج آقاى شريعتمدارى شركت داشتم، ولى در درس خارج اصول و فقه حضرت امام؛ قائد الثورة الأسلاميه، على الدوام تا زمان محبوس شدن آن امام، شركت داشتم كه از سال 1333 تا 1342 ادامه داشته است و بعد از تبعيد معظمله در درس خارج حج مرحوم آيةالله گلپايگانى شركت نمودم. جمعاً بيست سال در درس هاى خارج شركت داشتم و چون علاقه زيادى به تدريس داشتم، آقايان آذرى زبان هم اصرار مىكردند كه به زبان آذرى براى آنها تدريس كنم؛ چون خيلىها فارسى را خوب متوجه نمىشدند. لذا حقير گاهى روزى چهار درس از لمعه و رسائل و مكاسب را به زبان آذرى تدريس مىكردم و به همين دليل، فرصتى براى نوشتن پيدا نمىكردم. بنابراين، هيچگونه تقرير و نوشتهاى براى هيچيك از دروس اساتيدم، ندارم. فردى گوشهنشين بوده و هستم. رفيقباز نبودم و معاشران و همبحثانم، بيشتر مرحوم حاج شيخ حسينى احمدزاده ايوقى بودند كه يك دور خارج اصول حضرت امام و خارج مكاسب را تا شرايط عوضين در مدتى قريب بيست و پنج سال با ايشان مباحثه كرديم. گاهى هم با حاج ميرزا محسن دوزدوزانى و شيخ على الهامى، سه نفرى كفايه و كتاب جواهر الكلام را بحث مىكرديم و روزهاى پنجشنبه و جمعه، جلسه بحث تفسيرى داشتيم كه اعضاى اين جلسه را هم آقايان حاج شيخ حسينى ايوقى و شيخ على الهامى و سيد كاظم حسينى ميانجى و شيخ اسماعيل حسينىزاده سرابى و اينجانب تشكيل مىدادند كه در اواخر با جلسه تفسير آقايان حاج سيد مهدى روحانى و حاج ميرزا على احمدى و حاج ميرزا ابوالفضل ميرمحمدى و حاج شيخ احمد آذرى قمى، ادغام و در تفسير آنها شركت مىكردم.
فعاليتهاى علمى من،پيرامون كتب درسى حوزوى بود كه خوانده بودم و تدريس مى كردم وموقعى كه خودم سيوطى و جامى مىخواندم ،صرف و نحو (عوامل و انموذج و صمديه) را تدريس مى كردم و زمانى كه لمعتين را مى خواندم، حاشيه و معالم را تدريس مى نمودم و در وقت خواندن رسائل و مكاسب و كفايتين، لمعه و قوانين و مطول تدريس مى كردم و در موقع خواندن درس خارج، رسائل و مكاسب تدريس مى كردم و به منازل اين و آن،رفت وآمدى نداشتم،مگردراعياد و وفيات يا براىرساندن امانتى كه پيش من داشتند، مى رفتم وهيچ وقت از تدريس غفلت نمى كردم. سعى داشتم درسر وقت درمحل درسم حاضرشوم.
فعاليتها و مبارزات سياسى و اجتماعى
بعد از آنكه حضرت امام(ره) در 15 خرداد 1342 دستگير شد، در محل تولدم طومارى چند مترى را كه در صدر آن بعد از بسم الله آيه كريمه «فضلالله المجاهدين على القاعدين اجراً عظيماً» آمده بود، تهيّه نمودم. مردم محل و روستاييان اطراف، دسته دسته مىآمدند و آن را امضا مىكردند. به نظرم مىآيد بعضى از اهالى محل با خون انگشت سبابه امضا كردند و در اطراف منتشر شد كه فلانى براى جهاد اسمنويسى مىكند. لذا از طرف پاسگاه منطقه، تحت تعقيب واقع شدم. پس از ارسال طومار به تبريز، خودم هم عازم تبريز بودم كه ژاندارمى نامه به دست رسيد. در آن نامه نام محمد فاضل قيد شده بود. از من پرسيد محمد فاضل كه در اينجا براى جهاد اسمنويسى مىكند، شما هستى؟ من گفتم در اين روستا كسى بهنام محمد فاضل نداريم. در اين حين، كدخداى محل رسيد و مأمور را با خود برد و بنده بدون درگيرى از روستا خارج شدم و اين درزمانى بود كه علماى اعلام و مراجع عظام از قم و مشهد و شهرهاى ديگر در عاصمه مملكت جمع شده بودند.
مورد دوم، شركت اينجانب در تهيه و امضاى اعلاميهاى خطاب به آقاى هويدا؛ نخستوزير وقت بود كه امضاى من به عنوان امضاى سوم، ثبت شده است. در اين نامه بيش از هفتاد نفر از علما و طلاب آذربايجان شرقى مقيم قم، امضا نمودهاند و به دفتر نخستوزير هم رساندهاند. در تبليغات خود، مبارزه مثبت و منفى داشتم. يك روز در تاسوعاى حسينى، بالاى منبر بودم. يك نفر پولى فرستاد كه شاه را دعا كن. من پول را نگرفتم و برگرداندم، در حالىكه مسجد پر از جمعيت بود. فرستنده پول مجدداً پول را فرستاد و خودش هم با صداى بلند گفت شاه را دعا كن. من هم گفتم دعا نمىكنم! به خادم مسجد گفتم ببر پس بده. خادم ناچار شد پول را برد و پس داد. دهنده پول مرا تهديد كرد، ولى يكى از اهالى محلى به نام «لكلى» از اطراف ملكان بعد از منبر، نامبرده را تهديد كرده بودند كه اگر جايى حرفى بزنى، تو را از بين مىبريم و اينجريان در سال 1343 شمسى بود. از آن تاريخ در اثر حمايت اهالى آن محل تا حال كه تاريخ 1383 مىباشد، هر سال ماه هاى رمضان و دهه اول ماه هاى محرم و در همان روستاى «لكلى»، با دعوت اهالى مشغول تبليغات هستم و نماز جماعت اقامه مىكنم و ضمناً خدمات اجتماعى هم در همان محل ارائه داده ام .